باد شمال شرقی
نوشته شده توسط : amin

باد شمال شرقی


دختر جوان از تپه بالا رفت.

خودش را به او رساند.کنارش نشست.

نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.

به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار

اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.

پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.

دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.

سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.

با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.

کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.

باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.

و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.

کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.





:: موضوعات مرتبط: متن های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه , داستان کوتاه , داستان عشق به مترسک ,
:: بازدید از این مطلب : 728
|
امتیاز مطلب : 513
|
تعداد امتیازدهندگان : 151
|
مجموع امتیاز : 151
تاریخ انتشار : 23 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: