یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید
...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
:: برچسبها:
جوان عاشق و دختر شاه پریان ,
داستان ,
حکایت ,
داستان و حکایت ,
داستان کوتاه ,
داستان جالب ,
داستان طنز ,
داستان عشقولانه ,
داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 775
|
امتیاز مطلب : 431
|
تعداد امتیازدهندگان : 118
|
مجموع امتیاز : 118