نوشته شده توسط : amin

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.

همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: برچسب‌ها: جوان عاشق و دختر شاه پریان , داستان , حکایت , داستان و حکایت , داستان کوتاه , داستان جالب , داستان طنز , داستان عشقولانه , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 747
|
امتیاز مطلب : 289
|
تعداد امتیازدهندگان : 81
|
مجموع امتیاز : 81
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : amin

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

...بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...



:: موضوعات مرتبط: متن های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه , داستان , داستان آموزنده , داستان کوتاه , داستان پند آموز ,
:: بازدید از این مطلب : 655
|
امتیاز مطلب : 284
|
تعداد امتیازدهندگان : 83
|
مجموع امتیاز : 83
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : amin

رویا


عزیزم داری به چی فکر می کنی؟

زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.

نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!

خیلی دلت می خواد بدونی؟

مرد سر به نشانه تایید تکان داد.

زن آهی کشید:خوب،راستش،

داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی

که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،

تو همه چیز رو خراب کردی.

تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی

مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟

زن به چشم او خیره شد

و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.



:: موضوعات مرتبط: متن های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان عاشقانه , داستان کوتاه , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 872
|
امتیاز مطلب : 298
|
تعداد امتیازدهندگان : 91
|
مجموع امتیاز : 91
تاریخ انتشار : سه شنبه 23 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد